سلام

خب سلام... سلااااام... من اومدم... برا خودم باور کردنی نیس! 

 

ولی اومدم...مرسی  ممنون این کارا چیه باو خجالتم ندین ... :ی   این چن سالی که نبودم خیلی اتفاقا افتاد.. خیلیا...  ولی حوصله تعریف کردن ندارم. 

راستی من میخوام اسم وبلاگمو عوض کنم... کسی پیشنهادی نداره؟! بی زحمت یه اسم انتخاب کنین 

تا همینجارو داشته باشین من زود به زود خواهم امد... 

 

بای...

http://www.zhina.blogsky.com 

 

اه اه اه اه اه . عجب وبلاگ مسخره ای داری. از این مسخره تر ندیده بودم. . فکر میکنی خیلی بامزه ای؟ اصلا این جوری فکر نکن. چون اصلا بامزه نیستی. 

 


 

دوستان این نظرو یکی واسم گذاشته 

 

چرت و پرت

خدایا شکرت به خاطر همه چی... خدایا شکرت که این چن روزه من ارامش دارم یه ارامش همراه با یه نوع دلهره که اونم شیرینه! امروز من.. بیخیال نمیگم...خودمو چشم نمیزنم. امروز روز خوبی بود صُب ساعت 7 از خواب بیدار شدم بعدش یه ابی به سرو صورتم و یه مسواک به این بنده خداها... بعدش کم کم داشتم اماده میشدم برای رفتن به کلاس... مث یه دختر خوب  با لباسای اتو کشیده... ( کم پیش میاد لباسامو اتو کنم ) حدود نیم ساعت جلو اینه تا این مقنعه  خوب سرم وایسه... مگه میشد!  بتونه کاری هم نکردم چون حال نداشتم. ( این بتونه کاری به خاطر دوتا جوش مزخرفه ، خیال نکنید بزک دوزک میکنم) در خونه رو باز کردم از جا کفشی پوتینامو برداشتم دیدم افتضاحه... حال واسک (واکس) نداشتم دسمالو خیس کردم شروع کردم به تمیز کردن پوتینا... بعدش قدم هامو یه کم محکمتر بر میداشتم تا همه بدونن  من دارم میرم:)) ما اسانسور نداریم مگه چیه؟! همین که پامو گذاشتم بیرون دیدم  از سردی هوا خبری نیس... منم که اون همه لباس پوشیده بودم... راهمو به همراه غر غر کردن ادامه میدادم که ۳ عدد پسر نیمه خلاف از روبرو داشتن میومدن... منم که خودمو برای متلکا و تیکه ها اماده کرده بودم فقط یه کلمه گفتن سلام. من در دل: چرا فقط یه کلمه... چرا چرا چرا شماره نخواستن تا من ضایشون کنم؟:(( با ناراحتی ادامه دادم... سوار اتوبوس شدم... راننده از من هم ناراحت تر بود با چنان سرعتی داشت رانندگی میکرد که من قلبم را در دهانم حس میکردم. بعد از ۲۰ دقیقه بالاخره به سلامتی رسیدم...بچه های کلاس طراحی رو دیدم که به دیوار تکیه داده بودن... 

من: چرا نمیرین کلاس؟ 

اونا: کلاس تعطیله! 

من: 

اونا: از دفتر گفتن خانوم فلانی امروز یه کار واسش پیش اومده! 

ومن هم در دل کلی از شانس و اقبالم تشکر کردم!!!! بعد از کمی ولگردی در حیاط اومدم خونه... 

یا حسین

روزای تاسوعا و عاشورا حالو هوای من یه چیز دیگه اس... 

 

دلم میخواد تو اتاقم باشم و فقط گریه کنم... حتی  عزاداری هم نمیرم... 

 

نمیدونم دست خودم نیست مث مریضا رو تختم میشینم و فقط گریه میکنم... 

 

دلم از زمین و زمان پر میشه... 

 

با همه بد رفتاری میکنم... همه رو از خودم میرنجونم... نمیدونم چه مرگم میشه... 

 

همین چن مین پیش مثلا با مامان رفتیم بیرون در عرض ۱۰ دقیقه برگشتیم خونه.... 

 

امروز عقربه های ساعت با بی حوصلگی دارن میچرخن... امشب کی تموم میشه؟ 

 

یا حسین مظلوم...

یکی یه دونه

هییییییی هیییییی.... بد بختی که یکی دوتا نیست.... این وخت شب اومدم پای کام نشستم... 

 

کلی غصه دارم تو دلم.... یکیش  اینکه من یکی یه دونم  نه داداشی نه ابجی... تک و تنها 

 

اگه الان یه داداش داشتم مگه میذاشتم بخوابه؟!اینقذه اذیتش میکردم باهاش شوخی میکردم 

 

ولی حیف که نیست... یا اینکه اگه ابجی داشتم میشستیم تا صب با هم حرف میزدیم و غیبت میکردیم... افسوووووووووووووس 

 

سرما خوردگیم خوب شده ولی دیگه کسی محلم نمیده....   

 

خب من دیگه برم.... 

 

دوستــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون دارم   ...